۲۴ تیر، بدون گور، بدون مرثیه
۲۴ تیر، بدون گور، بدون مرثیه
بهزاد احمدینیا
هنوز درک درستی از نوزده سالگی نداشتم، چه برسه به ناپدید شدن رفیقها؛ هنوز دانشگاه درست توی زندگیم ننشسته بود چه برسه به زندان و بازجویی اما علیخامنهای و محمد خاتمی به این چیزهای هیچکدوم از ماها فکر نمیکردن. اگر میخواید بدونید بیست و چهارم تیر ۱۳۷۸ چهخبر بود، نگراننباشین هیچ خبری نبود. آره ترسناکتر از هجوم اخبارِ هفتهی قبلش، این روزِ پر از بیخبری بود. سرِ راه یه سر رفته بودم درِ خونهی علی، اون موقع که موبایلی درکار نبود، اقلن نه برای منِ دانشجوی بچه جنوب شهر تهران؛ مادرش رو برده بودن درمونگا، قندش رفته بود بالا از بس خبری نبود از یهدونه بچهش.
اتوبوس جلوی دانشگاه تهران که رسید، ایستگاهو رد کرد. اصن جا نبود که وایسه. خود دانشگاه که هیچ، اون پیادهروی پت و پهن کنار نردهها رو هم قرق کرده بودن و دورش ضد شورش وایستاده بود. جوبِ انقلاب شده...