محمدرضا اسکندری، جوان ۲۶ ساله پاکدشتی، از جانباختگان اعتراضهای جاری است. یکی از نزدیکان محمدرضا در گفتوگویی اختصاصی با دویچه وله فارسی از زندگی، آرزوها، چگونگی یافتن جسد و فشار نهادهای امنیتی بر خانوادهاش میگوید.
«پولی که برای عروسی پسرم کنار گذاشته بودم را میدم که حداقل جایی که میخواهیم، دفنش کنیم»؛ این جملهای تکاندهنده از پدر محمدرضا اسکندری، یکی از جانباختگان اعتراضهای جاری، خطاب به ماموران امنیتی است.
محمدرضا اسکندری، جوان ۲۶ ساله اهل پاکدشت، عصر روز ۳۰ شهریورماه بر اثر اصابت گلوله ماموران امنیتی در این شهر جان باخت.
روز واقعه؛ ”کف درمانگاه پر از خون بود”
یکی از نزدیکان محمدرضا، که به دلیل مسائل امنیتی نخواست نامش فاش شود، در گفتوگویی اختصاصی با دویچه وله فارسی میگوید که این جانباخته در روز واقعه همچون سایر روزها پس از اتمام کار نزد پدرش به باشگاه بدنسازی میرود؛ پس از تمرین، عازم محله مامازن بود تا به روال سالهای اخیر، ساعاتی را با دوستانش بگذراند و تفریح کند. مادر حدود ساعت ۷ و نیم عصر به پسرش زنگ میزند و جویای حال او میشود؛ تماسی که آخرین مکالمه مادر و فرزند شد: «در این مکالمه تلفنی، همهچیز عادی بود؛ حتی هیچ صدای اعتراض و درگیری به گوش نمیرسید؛ یعنی احتمالا محمدرضا هنوز به محل درگیریها نرسیده بود.»
محمدرضا کوتاه به مادرش گفت ”شام میام؛ میام خونه.”
حدود ساعت ۹ و نیم شب اما دلشورهای عجیب به جان خانواده میافتد؛ محمدرضا به اساماسها و تماسهای تلفنی پاسخ نمیدهد. خانواده که حالا از سرکوب خونین اعتراضها در پاکدشت باخبر شده، ابتدا به مامازن میروند و ماشین محمدرضا را پارکشده در خیابان پیدا میکنند. صدای تیراندازی در خیابان به گوش میرسد. خانواده سراسیمه ابتدا به نیروی انتظامی و بازداشتگاهها مراجعه میکند؛ مراجعهای بینتیجه.
یکی از اعضای خانواده پیشنهاد میکند که به درمانگاه مراجعه کنند؛ ماموران امنیتی که در بیمارستان حضور دارند ابتدا از ورود خانواده محمدرضا به درمانگاه جلوگیری میکنند و میگویند که ”اینجا فقط سه تا پیرمرد زخمی هست” اما سرانجام یکی از اعضای خانواده به هر ترتیب وارد درمانگاه میشود.
از این فرد نزدیک به خانواده محمدرضا اسکندری درباره لحظه مواجهه خانواده با پیکر عزیزشان پرسیدم: «پیکر محمدرضا روی زمین افتاده بود غرق در خون؛ یعنی این […]ها حتی محمدرضا را روی تخت نگذاشته بودند؛ روی زمین بود؛ یک چیزی شبیه به نوعی بنر هم روی محمدرضا کشیده بودند؛ جای گلوله روی قلب محمدرضا به وضوح دیده میشد که روی آن چسب زده بودند؛ باور نمیکنید کف درمانگاه همهاش خون بود.»
خانواده در شوک دیدن جوان رعنای خود، غرق در خون، کف درمانگاه با قلبی سوراخشده، بیتابی میکنند؛
پرستاران سعی میکنند خانواده را آرام کنند و دست بر دهان خانواده خشمگین میگذارند تا حرفی نزنند که باعث شود، ماموران امنیتی از دادن پیکر محمدرضا به خانواده خودداری کنند.
زانوهای پدر چنان سست میشود که پرستاران با تزریق، به درمان او میشتابند. در همهحال، ماموران امنیتی و لباس شخصیها اغلب ”با لباس مشکی” و ”چماقهای چوبی در دست” بالای سر پیکر محمدرضا و خانواده او ایستادهاند: «بعضیهاشون، پاکدشتی بودند اما بعضیها رو احتمالا از اسلامشهر آورده بودن.»
همان شب واقعه، ماموران امنیتی تمام دوربینهای خیابانهای اطراف محل درگیری در پاکدشت را که احتمالا صحنه مرگ محمدرضا را ضبط کردهاند، جمع کردند و بردند.
آرزوهای بربادرفته برای ”پول عروسی محمدرضا”
فشارها بر خانواده محمدرضا اسکندری با مراجعه مقامهای امنیتی و فرمانداری پاکدشت به منزل این جانباخته آغاز میشود. امنیتیها به خانواده داغدار میگویند: «منافقین زدهاند؛ دشمن زده است؛ ما اصلا حق تیر نداریم؛ محمدرضا مثل بچه ما بود.» خانواده در تمام مراحل، ناچار خشم خود را کنترل میکند تا نهادهای امنیتی، بهانهای برای عدم تحویل جسد نداشته باشند.
در گواهی فوت، علت مرگ محمدرضا را ”برخورد اجسام سخت یا تیز” اعلام کردند و به جای اصابت گلوله، نوشتند ”شوک ناشی از خونریزی- اصابت جسم پرتابهای پرشتاب.”
ماموران امنیتی به شدت مانع از آن میشوند تا پیکر محمدرضا پیش از تدفین، به خانهاش منتقل شود و تاکید داشتند که ”باید مستقیم ببرند آرامستان وگرنه جسد را برمیگردانیم”: «هنوز دل مادر محمدرضا آرام نشده که چرا نگذاشتن بچهام برای آخرین بار بیاد خونهاش.»
خانواده تمایل داشت تا محمدرضا را نزدیک سایر اقوام درگذشتهشان، به خاک بسپارند حتی پدر محمدرضا به امنیتیها گفت: «پولی که برای عروسی محمدرضا کنار گذاشته بودم را میدم تا پسرم را همانجایی که خانواده میخواهد، دفن کنیم»؛ خواستهای که از سوی نهادهای امنیتی رد میشود: «گفتند باشه؛ اما زیرزیرکی کار خودشان را کردند.»
سرانجام پیکر محمدرضا تحت تدابیر شدید امنیتی در حالی به خاک سپرده میشود که امنیتیها حتی متن حرفهای مداح مراسم خاکسپاری را هم دیکته کرده بودند.
در رویای ”آزادی”
محمدرضا بر روی بازوهایش دو تتو داشت؛ یکی Freedom و دیگری طرحی از یک سرباز رومی.
اما چرا ”آزادی” را تتو کرده بود: «او حدودا در ۲۰-۲۱ سالگی روی بازویش نوشت آزادی؛ همیشه میگفت در هر کشوری که باشیم، آزادی و حق مردم، باید رعایت بشه؛ بارها از کشورهای اروپایی شاکی میشد که چرا پشت اینها [جمهوری اسلامی] هستن؟ انگار یهجورهایی دارن حمایت میکنن تا این ظلم، ماندگار بشه. بویژه همیشه درباره بهنتیجه نرسیدن دادخواهی درباره هواپیمای اوکراینی حرف میزد و براش سوال بود.»
پدر محمدرضا، دوسال در جبهههای جنگ ایران علیه عراق حضور داشت؛ مجروح شد و حتی کارت جانبازی دارد. این پدر، درباره جمهوری اسلامی چه فکر میکند: «پدر محمدرضا خیلی جاها میگه که نگین من جانباز هستم چون من برای اینها [جبهه] نرفتم برای کشورم رفتم. دیدگاه خانواده محمدرضا همیشه همینطوری بوده نه اینکه الان به خاطر مرگ عزیزشون، اینطوری فکر کنن.»
خفته در خاک؛ ”مادرش نمیذاره”
محمدرضا دو خواهر بزرگتر از خودش دارد و به تعبیری، تهتغاری خانواده بود؛ در خانوادهای اصالتا ترک با وابستگی احساسی عمیق به فرزندان. جوانی که اهل سفر بود؛ به شمال میرفت؛ کمپ میگذاشت و تصمیم داشت برای تماشای مسابقات جام جهانی فوتبال، عازم قطر شود.
در تصاویر محمدرضا، بدن ورزشکاری او به چشم میآید چرا که از ۷ سالگی، به ژیمناستیک روی آورد؛ پس از مدتی ورزشهای رزمی، بسکتبال بازی کرد و در سالهای اخیر نیز روی بدنسازی متمرکز شده بود و تقریبا هر روز باشگاه میرفت.
او مدتی هم در فکر مهاجرت بود و به همین دلیل، برخلاف میل باطنیاش عازم سربازی شد تا پاسپورت بگیرد؛ اما این اواخر، به دلیل دلبستگی شدید به خانواده، مردد شده بود.
محمدرضا در کار به پدرش کمک میکرد؛ گواهینامه داشت و میخواست به زودی برای گواهینامه ماشینهای سنگین اقدام کند.
به گفته منبعی که با او گفتوگو میکردم، حال روحی پدر، مادر و دو خواهر این جانباخته، ”افتضاح” و ”وحشتناک” است و همچنان ”گریه میکنند و در شوک هستند.”
حالا این جوان ۲۶ ساله آرام و ورزشکار، تهتغاری خانواده، کمکحال پدر در کار، با قلبی سوراخشده از اصابت ”جسم پرتابهای پرشتاب” با هزاران آرزو در خاک خفته است.
در آخر از این فرد نزدیک به محمدرضا به سختی پرسیدم ”آیا وسایل و اتاق او را در خانه، جمع کردهاند؟”؛ با مکثی طولانی و بغضی فروخورده گفت ”نه، مادرش نمیذاره؛ نمیذاره کسی نه به کمد نه به لباسهای محمدرضا دست بزنه؛ مادرش…؛ مادرش ….”